هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

غریبه که نیستین

همانطور که قول داده بودم  خاطره  بدنيا اومدن هانا رو بنويسم بالاخره  فرصتي پيدا شد تا خاطره اي ماندگار شود  بلاخره سماجت هستي براي داشتن يك خواهر ما رو متقاعد كرد كه بعد از هفت سال يه خواهر براي هستي بياريم .از دوران سخت بارداري كه مصادف شده بود با رفتن هستي به كلاس اول وآزمايشات ژنتيك ، كروموزمي  وآمينوسنتز(با توجه به سن بالا 38سال) كه توي اون دوران چند بار ما روتهران كشاندو هردفعه دكترا يه حرف ويه حديث زدندو آخرسر هم نسخه مارو  با توكل به خدا پيچندند. كه ازاول هم توكلمون به خدابود بس كه بگذريم .هستي جون منتظر به دنيا اومدن نفس جان بود هنوز هانايي در كار نبود وفقط فقط نفس بود مثل خود هستي تا زمان...
28 دی 1391

23 ماه گذشت

ََََهاناي مامان امروز شدي 23 ماهه،  مبارك باشه عزيزِ دلم، كاملاً ورجك شدي  از كدوم كارات بگم بعضياشون رو كه  خجالت ميكشم ....بذار ننويسم  حالا .......تومگه موشي سيم برق رو گاز ميزني مگه آشپزي زير ظرف غذارو خاموش وروشن يا شير گاز بخاري رو مي بندي   اينا.......... خطرناك هانا .چهار چشمي بايد مواظبت باشم. از كارهاي خوبت بگم.وقتي چيش ميكني فقط خودت بايد لگنتو توي توالت فرنگي خالي كني بعد هم بگي دستامو بشور شبها هم ديگه پوشك نميشي. توي كارهاي خونه بهم كمك ميكني مخصوصاً درجمع كردن ظرف ها وبردن به آشپزخونه وتلق وتلق انداختن توي ظرفشويي ،انداختن اشغال توي سطل حتي توي ماشين هم اشغال رو ميدي به من وميگي بنداز اشغا...
19 دی 1391

شيطنت هاي هانايي

مثل هر عصر، كه وارد خونه مي شم وشما خوشگلام اگه بيدار باشين پشت پنچره با لبخند ميبينمتون وبمحض ورود مي پرين توبغلم .بله بيدار بودين واستقبال گرم هم انجام شد  از تون پرسيدم چه خبر كه هانايي فوري گفت سلامتي كه من وهستي وخاله  خيلي تعجب كرديم .فدات بشم ماماني ايشالا هميشه شماها سلامت باشيد عزيزانم .  مامان رفت  آشپزخونه كه براي شب و وفردا ظهرغذا درست كنه وهانا هم با ظرف وظروف توي كابينت ها سرگرم هرچي كه زورش ميرسيد برداره ،آورده بود وسط آشپزخونه به سختي جا بجا مي شدم. هرجا پا ميذاشتم بشقابي، كاسه، يا قاشقي ميرفت زير پام با اينحال خوشحال بودم سرگرمه و ديگه نميخواهد آويزونم بشه هستي هم از بابا اجازه گرفته بود كه ازسا...
11 دی 1391

بعد از يك روز برفي

عزيزان دلم براتون بگم آخر هفته اي خيلي خيلي خيل......خوبي برامون و مخصوصاً براي  بابا يي بود ميدونم خيلي براش خوش گذشت . عصرچهارشنبه رو كه مجبور شديم رفسنجان بمونيم چون هستي كلاس داشت .شامم كه با پيشنهاد من توي اون هواي سرد رفتيم بيرون خورديم  دريك دريك لرزيديم ولي خيلي با حال بود.صبح زود قرار بود راه بيفتيم چون هستي ساعت 10 كلاس زبان داشت .هستي وبابا طبق معمول تلويزيون تماشا ميكردن من هانايي هم رفتيم لالا كرديم نميدونم ساعت دو ونيم يا سه بود هانا آب خواست بلند شدم بهش آب بدم ديدم بابا بيداره تعجب كردم .رفتم آب بيارم ديدم دوربين رو ميزه فكر كردم آماده كرده براي فردا چون قرار بود با دوستان بابايي بريم بيرون .سوالي نكردم رفتم بع...
9 دی 1391

5 دي

امروز اوضاع مساعد نبود بابايي از ديروز سرما خورده  وامروز نرفت سر كار حال واحوال خوشي نداشت از ديروز كه اومده كاپشن به تن ،هد به سر، جوراب به پا، ماسك به دهان ،لالا كرده مامان هم طبق معمول آستينا بالا مقنعه به سر اول سوپ بعد هم انواع واقسام جوشانده ،كه حال بابايي زودتر خوب بشه .هانايي هم كه طبق معمول آويزون ماماني يا بايد از توي يخچال بيارمش بيرون يا از توي سطل برنج  تارگيها ميره روي ميز آئينه هستي ميشينه ودست ميزنه ديروز صداي از اطاق هستي اومد وقتي رفتم ديدم از روي ميز كتابي هستي رفته بالا ونشسته روي ميز ودستش خورده به وسايل روي ميز كه افتادن زمين واي اگه خودش افتاده بود؟؟؟ ديگه بايد چهارچشمي مواظبش باشم .از ...
5 دی 1391

شب زايش خورشيد

در اساطير كهن  خورشيد كه منشاء انرژي بخشي به نباتات وحيات جهان است عمري يكساله داشته است به اين معني خورشيد در زمستان بچه است دربهار نوجوان و تابستان در حكم جواني واوج قدرت.خورشيد در پائيزپير ميشود ودر نهايت در آخرين روز اين فصل ميميرد.خورشيدي كه دوباره از اول دي مي آيد يك خورشيد تازه است يك نوزاد براين اساس بلندترين شب سال شب زايش خورشيد است به اين جهت مردم دراين شب نمي خوابند دركنار يكديگر نشسته قصه مي گويند آجيل مي خورند حرف ميزنند هندوانه پاره ميكنند تا صبح بيدار مي نشينند ومادر جهان را  در شبي كه دارد درد مي كشد وميخواهد بزايد ،راهمراهي مي كنند بدين سان خورشيد اول دي به دنيا مي آيد. متن بالا پاسخي بود براي سوال هستي جان ...
2 دی 1391
1